سلام
نمیدونم زمان این روزا چه جوری میگذره!
1- دیروز ناهار مهمون داشتیم این آقای همسر اینقدر از غذا تعریف کرد که مهمونها فکر کردند این بنده خدا توی این مدت اصلاً غذای خوب نخورده!!! اولش با اشاره بهش گفتم ممنون ولی لطفاً بسه اما بعدش دیگه رسماً میگفتم اما همچنان ادامه میداد و تازه میگفت یه همچین چیزی توی خونه ی مامانش هم نخورده!پس فردا بین عروس و مادرشوهر بهم خور بدونید بخاطر ه اوشون بود!
2- دیشب منزل عمه ی همسر دعوت بودیم! ما فکر کردیم مثل هفته ی قبل خانما و آقایون مختلط تشریف دارن و با چادر میشینیم! یهو وارد که شدیم متوجه واخمت اوضاع شدیم ... مهمونی خانمها اصولاً کم از سالن مد نداره! منم خیلی رله با یه بلوز شلوار رفته بودم! یه کم ضایع بود اما فعلاً به دلیل وخامت شرایط (!) کسی کاری بهم نداره ...
3- دیشب یه دو سه تا پسر کوچولو پیدا کردم که واسه خانم فاطمه گذاشتم توی آب نمک ... مامان آقای همسر هم رفته به یکیشون میگه ما یه بیست سال دیگه میایم خواستگاری پسرتون، نوه م دختر ه اگه عین مامانش بشه که خیلی خوش به حالتون میشه! یعنی در آینده واقعاً دخترا باید برن خواستگاری پسرا؟!
4- فکر کنم به خاله معصومه خیلی فشار میاد هر روز بهم مسیج میزنه که هم خوب غذا بخور هم ورزش کن. دیروز ازم قول میگرفت که حتماً گوشت بخورم ... یعنی اینقدر همه چی بعدش سخت تره؟!
5- آقای همسر با بابا صبح ها میرن ورزشگاه شیرودی دور زمین چمن میدوند! بابام خاطراتش رو تعریف میکنه از کارای آقای همسر، خیلی خنده داره! یه روز خیلی خسته بوده دمبل بزرگا رو میده بابام کوچولوها رو خودش بر میداره!یا به بابام میگه شما بدو من یه کم میشینم این روز تشویق میکنم و ...
6- نمیدونم کریر بخرم یا نه؟ این فسقلی هم به چه کارها ما رو میندازه ها!
7- یکی از دندونام داره یواش یواش از کنار میریزه میترسم برم دندون پزشکی یه وقت موادش یه کاری بکنه ... اما از طرفی هم اذیتم میکنه!